یا مرتاح
... از پشت پرچینها و بوته های گل کنار درخت سیب سرک می کشد. مانند پسرک دوره گردی که عمق حسرتش را تنها در چشمانش میتوان یافت. و من با نگاهی سرشار ، خیره به اعماق اندوه تفکراتش میشوم. با نگاهم او را می پایم و نمیگذارم دمی از نظرم برود! نفسی عمیق می کشم و ...
می خندم. بلند و بلندتر آنقدر بلند که صدای خنده هایم حسرت را از افق نگاهش به اندازه لحظه ای دور کند. آنقدر که باور کند خنده آن روی سکه غصه ست. همیشگی و جدا ناپذیر